باز این هق هق لعنتی اومد سراغم....
باز باید از بین اشکام حروف لعنتیو پیدا کنمو تبدیلشون کنم به جملاتی که بعدها از خوندنشون هم وحشت دارم....
باز باید تحمل کنم....
سوزش عجیبی که تو چشمام دارمو بهانه اش همیشه گردو غبار تو خونه است....
باز باید تحمل کنم....
لرزش عجیبی که ناخواسته تو بند بند وجودم حس میکنمو بهانش همیشه سرمای خونه است....
باز باید تحمل کنم.....
اما این تحمل تا کجا ادامه داره؟؟؟؟.....
اون یه نفر برگشته و دارم لحظه شماری میکنم که ببینمش.....
اون یه نفر برگشته و دارم لحظه شماری میکنم برای حرف زدن باهاش....
فقط اونه که حرفهامو میفهمه....
فقط اونه که معنی واقعی تمام چیزهایی که دارم تحمل میکنمو متوجه میشه....
فقط اونه که....
این چند روز اصلا روبراه نبودم....
همه اش به فکر هیچی بودم....
آره...
واقعا داشتم به هیچی فکر میکردم....
ساعتها به گلهای روی فرش اتاقم خیره میموندمو وقتی با صدای یه چیزی از جا میپریدم تازه میفهمیدم به هیچ چیزی فکر نکردم....
ساعتها با خودم حرف میزدم بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهامو یادم بیاد....
این چند روزه بیقرار بیقرار بودم....
تو خونه بند نمیشدم...
از خونه اون... به خونمون...
گاهی حتی .....
امروز عصر به نیت رفتن به خونه اون...از خونه زدم بیرون....
انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کجام...
یهو خودمو جلوی در خونه خودمون دیدم....
دو ساعت تمام داشتم دور خودم میچرخیدم....
آه....
نمیدونم چه به روز خودم آوردم....
نمیدونم با خودم چه کردم...
همه ی اینهارو دارم تحمل میکنم ....
اما به جایی نمیرسم...
به جایی نمیرسم...
خسته شدم...
میخوام برم به یه خواب ابدی....
دلم میخواد برای همیشه بخوابم....
انقدر که خستگی تمام این دردها از تنم بیرون بره....
انقدر که دیگه چیزی برای غصه خوردن نداشته باشم....
انقدر که دیگه چیزی برای تحمل کردن وجود نداشته باشه...
کاش میشد....
C†?êmê§ |